شرمنده دکتر!!!!

ساخت وبلاگ
می گوید:همان اول که رفتی نخند، جدی باش! استادمان گفته چند روز اول جدی و بعد هم به مرور لبخند، آن وقت آن لبخند است که حکم جایزه را دارد و بیشتر می چسبد به جان دانش آموز. در حالیکه کمی حرصم در می آید که یک دانشجوی سال دومی مرا نصیحت می کند و نقد می کند نحوه ی تعاملم را، تایید می کنم حرفش را و می گویم:آره حواسم هست! عادت کرده ام به نقدهای خواهرانه شان و قبول دارم نقدهایشان را، کم هم نه، زیاد.  چرا که تقریبا نه ماه در کلاس من حضور داشتند و دیده اند مرا و نحوه کلاس داری ام را... به علاوه قریب 20 سال است که می شناسند مرا. شاید بهتر از هر کس دیگر  در راه به جمله بندی هایم فکر می کنم.  آدمی که سرش همزمان محفل افکار زیاد و گوناگون باشد، کمتر می تواند سخنران خوبی هم باشد.  به این فکر می کنم چه قدر همه چیز سریع پیش رفت،رفته بودم ابلاغ را بگیرم که هفته ی آینده مدرسه بروم، همان روز گفتند ظهر برو سر کلاس و من هم قبول کردم، چرا که حق مرا جوری دادند که انگار لطف کرده اند، اینطور شد که یک هفته مرخصی حلال تر از شیر مادر را بی خیال شدم و راهی مدرسه شدم.  یک کلاس38 نفره از دخترهای کلاس پنجمی  برای معلمی که از ابتدا در مدرسه پسرانه تدریس داشته، ورود ناگهانی به جو دخترانه می تواند سکته ی خفیفی محسوب شود.  سکته ای از سرخوشی، از ذوق، از سر آرامش!  باورم نمی شود که وقتی پای تخته چیزی می نوشتم، خیلی کم صدا می آمد و خبری از سیلی و مشت و داد و ادا درآوردن نبود.  وقتی گفتم مشغول نوشتن شوند، کیف کردم از دیدن آن همه خودکار کاکتوسی و هویجی و پری دریایی و رنگارنگ،حتی یک نفر هم نگفت دفتر و قلم نیاورده.  تا آخر ساعت هم لباس هایشان تمیز ماند، بدون ذره ای خاک.&nb شرمنده دکتر!!!!...ادامه مطلب
ما را در سایت شرمنده دکتر!!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2mehrnevis0 بازدید : 8 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 16:40

در طول شب تا صبح دوبار شیر می خواهد، دوم بارش حدوا ساعت 5 صبح است. بیدار می شوم تا شیشه را آماده کنم که صدایش بلند می شود، باید بغلش کنم تا برادرش بیدار نشود. با هم شیر را آماده می کنیم و امیرعلی بیدار می شود و می گوید:مامان، پا، پا(یعنی مرا روی پاهایت بگذار تا بخوابم) امیرحسین را روی تشک می گذارم و شیشه را در دهانش، امیرعلی را روی پا. خیلی کم پیش آمده که وقتی بیدار می شوند فقط یکیشان بیدار شود، اغلب با هم بیدار می شوند و این اوایل سخت به نظر می آمد، حالا اما عادت کرده ام، مثل تمام عادت های مادرانه ای که بعد از تولد امیرعلی شکل گرفتند. بعد از خوردن شیر خیلی خودش را این ور و ان ور می زند تا بخوابد، ورم لثه هایش چند روزیش بیشتر شده اما خبری از دندان ها نیست و حس مادرانه ام می گوید لثه هایش اذیتش می کنند. پاشنه ی پای راستم به خواب رفته،تشک امیرعلی را آرام روی زمین می گذارم و حالا توبت امیرحسین است.  تا می گذارم روی پا امیرعلی همان طور گیج گریه می کند و می خواهد که روی پا برگردد. شرح و تفصیل چگونه خواباندنشان طی شب تا صبح طولاتی ست و جذاب نیست اصلا برای نوشتن و خواندن، بگذریم زمان زیادی گذشته و بیم دارم نمازم قضا شود، خداروشکر خوابیده اند، نمازم را می خوانم و یک بار دیگر میانگین درصدهای چند رتبه زیر20 را با خودم مقایسه می کنم و بعد بیهوش می شوم.(از جمله دیوانه بازی های ادامه دار بعد کنکور) ساعت 7:15 با حال بدی بیدار می شوم، سعی می کنم دوباره بخوابم و خوشحالی عمیقی دارم از بیدار نشدن پسرها. 7:30 امیرعلی بیدار می شود، راضی اش می کنم که بخوابد، معمولا راضی نمی شود اما این بار خداراشکر رحم کرد به حال نزار مادرش. بعد از او امیرحسین و... تا 9:30 نوبتی با نق نق بیدار می شوند و به ن شرمنده دکتر!!!!...ادامه مطلب
ما را در سایت شرمنده دکتر!!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2mehrnevis0 بازدید : 17 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 17:17

مدتی هست درگیر کاری هستم که مدت هاست فکرم را مشغول کرده، تا قبل از شروع کار بارها خودم را به بی خیالی زده ام، بارها تلقین کرده ام که برایم مهم نیست اصلا این مسئله، بارها الویت هایم را مرور کرده ام تا به خودم بفهمانم این آرزو یا شاید این خواسته فقط یک قسمت کوچکی از مسیر است که حتی پر می شود با جایگزین های مشابهش! اما هیچ وقت کاملا قانع نشدم و برای همین، برای بستن این پرونده ی همیشه باز، برای رهایی ذهنم، برای ثابت کردن خودم به خودم دوباره شروع کردم این کار را. وضعیت فعلی ام آن طور نیست که باید، یعنی با این روند به آنچه می خواهم نخواهم رسید، اما تلاشم را می کنم.  شرایطم متفاوت تر از قبل است، زمانم محدودتر، انرژی ام کم تر.  تمام خودم را برایش نگذاشته ام و این برای من کمالگرا یعنی بد و راستش نمی توانم تمامم را بگذارم اما هم چنان آرام ارام تلاش می کنم می دانم اگر خدا بخواهد می شود و اگر هم نخواهد...  راستش دلم می خواهد که او برایم بخواهد و مقدرات خیر را در این مسیر برایم رقم بزند.  فقط نوشتم که بماند به یادگار که اگر موفق شدم هر لحظه که دیدم این پست را تذکری باشد که شاکرش باشم و اگر شکست خوردم با دیدنش دوباره مچاله شوم، اشک بریزم، در خود فرو روم و در نهایت دوباره بایستم و برایش تلاش کنم.  محتاج دعایتان هستم دوستان گفتم بدانید که اگر نمی نویسم، مشغولم، و قلمم خاموش فی الحال.  ارادتمندتان قربان معرفت و همراهیتان❤️ پ. ن این نوشته را همان16 دی نوشتم اما پیش نویس نگه داشتم حالا اما دوست دارم بگذارم که بماند شرمنده دکتر!!!!...ادامه مطلب
ما را در سایت شرمنده دکتر!!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2mehrnevis0 بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 15:45

اگر آن دو سه تست ‌شک دار را در رشد و آن یکی را در عمومی و دیگری را در تربیتی میزدم الان خوشحال بودم.

5 تست ناقابل

چندماه قابل دار

گفته بود تو شک دارهایت را بزن، بد کردم... خیلی بد

شرمنده دکتر!!!!...
ما را در سایت شرمنده دکتر!!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2mehrnevis0 بازدید : 9 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 15:45

فکری شده و دچار تردید نمی دانم باید چکار کنم  برایش می نویسم فلان راهکار می تواند راهگشا باشد بعد سوالی را می پرسم که احتمال می دهم تاکنون نپرسیده ام.  برای کمک به خودم و خودش  می پرسم:وقتی چنین حالی داری دوست داری چکار کنم؟ چه انتظاری داری؟ _می گوید:" من انتظار دارم خودت باشی دست به خودت نزن همینجور که هستی تا همه چی واقعی و برآمده از دل باشه!" گاهی آن قدر مجبوری نقاب بزنی، نقش بازی کنی و به قول او از سر تکلیف کارهایی را برای دیگران انجام دهی که این می شود جزو لاینفک شخصیتت... و فکر می کنی خیلی دلسوز و فداکار و به فکر هستی! خیلی معرفت داری و... حالا اگر آن بقیه در چنین مواقعی مثل تو نباشند کلی دلت برای خودت و تنهاییت می سوزد و با خود فکر می کنی هیچ کس قدر محبت های من را نمی داند، هیچ کس وقتی که باید باشد نیس و... هر چند من احوالات او و بهبود حالش برای مهم بود و هست  هر چند از سر تکلف ننوشتم برایش اما تلنگر خوبی بود  و هرچندتر که بقیه مثل او پذیرای خودم نخواهند بود و لازم است گاهی از سرتکلف همدلی داشته باشم. تلنگری بود برای دقیق شدن روی مدل همدلی هایم و نیتی که از همدلی دارم. باشد که به قول او صادق باشم اول با خودم بعد با بقیه بعدا نوشت: دوستان صمیمی زهرا!  رفتارهایی که از نظرتان و برداشتتان متظاهرانه بوده و نه صادقانه، برای خوشحال کردنتان بوده، و نیتی دلی برای خوشحال کردن و عوض کردن حال شما اصلا زین پس اینا هم کنکله شرمنده دکتر!!!!...ادامه مطلب
ما را در سایت شرمنده دکتر!!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2mehrnevis0 بازدید : 29 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1402 ساعت: 13:08

برای تو می نویسم برای تویی که هیچ وقت اولین روز آشناییمان را فراموش نخواهم کرد برای تویی که در حساس ترین دوران زندگی ام با بهترین کیفیت ممکن همراه بودی و هم دل! تویی که هروز ذوق دیدنت را داشتم آن روزها  روزهایی که گذشت و مایی که دور افتاده ایم از هم... همیشه هرچند جسممان دور می شد از هم، باز انگار رشته ای نادیدنی از محبت و الفت بینمان کشیده شده بود،رشته ای که انگار هیچ وقت نمی پوسید، نمی گسست... برای تو می نویسم که با صحبت هایت مسیرم را عوض کردی نگاهم را شرایطم را  و من برای وجودت و برکاتی که به همراه داشته برایم تا همین لحظه، همیشه خدا را شکر کرده ام.  مهربانِ من! لحظاتی که شانه به شانه ی هم راه می رفتیم و دقایق فراغت را برای حرف زدن غنیمت می شمردیم، اوقاتی که تلفنی حال هم را جویا می شدیم و آن روزهایی که به خانه مان می امدی و من بعد از رفتنت خیره به جایی که نشستی و به حرف هایی که زدیم فکر می کردم را دل تنگم! قرار بود گذر ایام و ‌‌‌دور شدن ها، ما را از هم دور نکند اما مغلوب شده ایم انگار مغلوب شرایط  من سهم خودم را ازین رابطه به دوش نکشیدم آن طور که باید رابطه مراقبت می خواهد و توجه...  چند وقتی ست فکر می کنم از کجا شروع شد این فاصله این دورشدن دلهامان از هم شاید تو خوب به یاد داشته باشی و به رویم نیاوری...  نمی دانم اما دیگر نمی گذارم گل رابطه مان این چنین رنگ پریده و پژمرده بماند. تو هم کنارم باش مثل همیشه که به وجودت، به حضورت و به یادت نیازمندم. پ. ن رابطه مراقبت می خواهد، حواسمان باشد  به حال خودش رهایش کنیم پژمرده می شود، می پوسد و از بین می رود.  شرمنده دکتر!!!!...ادامه مطلب
ما را در سایت شرمنده دکتر!!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2mehrnevis0 بازدید : 165 تاريخ : پنجشنبه 25 آبان 1402 ساعت: 21:48

ساعت 6:30 _صبح به خیر _.... _سلام با ضعیف و ناراحت ترین صدای ممکن جواب می دهم:سلام. اگر جوابش واجب نبود که باز هم سکوت جایز بود در منطق من، منطق که نه، در مانیفست احساسات من.  هم چنان بالای سرم ایستاده و می فهمم  نگاه می کند، من هم نگاه می کنم، اما نه به او، به طفلی که از یک نیمه شب تا 6:30 صبح دل درد داشته و گریه می کرده و هنوز هم آرام نشده کاملا. می رود تا آماده شود، صدای سشوار را به صدای جاروبرقی تغییر می دهم شاید چاره بیفتد و کمی بخوابد این پسر. وقت رفتن هم چند دقیقه ای کنارم می ایستد و نگاهم می کند تا حرفی بزنم.  کلی جمله در ذهنم آماده کرده ام که صبح دم رفتنش، مثل تیری پرتاب کنم و تخلیه شوم،اما حالا...حالا می دانم سکوتم بهتر به او می فهماند که بدجور خسته و عصبانی هستم. می فهمد که قصد حرف زدن ندارم، خداحافظی می کند و می رود. و پسری که هم چنان بیدار است و نق می زند. تقصیر او نیست این حجم خستگی، خودم اصرار دارم او شب ها بخوابد تا صبح بتواند بیدار شود، کارش زیاد است و سنگین، می گویم من صبح می توانم استراحت کنم، تو نه.  اما نمی دانم چرا اینقدر عصبی هستم از اینکه دیشب کمکم نیامده، منطقی نیست این عکس العملم...  بعد از رفتنش برادر پسر هم تکانی می خورد و غلتی می زند، آهی می کشم، می دانم وقت بیدارشدنش است و حتی اگر نوزاد خانه مان بخوابد، باز من نمی توانم بخوابم. در ذهنم مرور می کنم:امیر حسین که خوابید امیرعلی را بالا پیش مامان می برم تا خودم هم بخوابم. بعد آن قسمتِ خیلی مادرِ نامنعطفِ وجودم فریاد می زند:بی خود می کنی! بچه های تو هستند، بقیه چه گناهی کرده‌اند که بی خواب شوند. تسلیمش می شوم،درست می گوید.  به جایش به  این فکر می کنم که به جای یک ساش شرمنده دکتر!!!!...ادامه مطلب
ما را در سایت شرمنده دکتر!!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2mehrnevis0 بازدید : 57 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1402 ساعت: 15:06

دارم روزهایی را زندگی می کنم که هم خیلی می ترسیدم از آمدنشان، هم نگران بودم بابتشان و هم لحظه شمار برای رسیدن و تجربه کردنشان! خودم را آماده کرده بودم برای تجربه دردهای وحشتناک، برای درک نشدن، برای روزهایی که از بدنم متنفر می شوم و دلم می خواهد تمامم را بردارم و از این بدن خسته و له و برش خورده و دوخته شده فرار کنم. برای لحظه کُشنده ی پایین آمدن از تخت برای اولین بار، انتظار برای مرخص شدن و فرار از بیمارستان، درد بخیه ها بعد هر بار رد شدن از روی سرعت گیرها تا رسیدن به خانه، لحظه مواجهه پیش بینی ناپذیر امیرعلی با برادرش، واکنش های اطرافیان، برای افسردگی احتمالی، برای پذیرش حرف ها و رفتارهای حرص درآور برخی آشنایان و... این ها را برای خودم لیست کرده بودم تا آماده باشم. تا در موردشان فکر کنم و بهتر مواجهه داشته باشم.  و هزار بار راضی هستم از این کار و هزاران بار خدا راشکر بخاطر تمام زندگی و خصوصا این چند روز  چند روزی که الحمدلله خوب گذشت و احوالاتم خوب است هر چند درد جسمانی خیلی خیلی بیشتری را از دفعه قبل تجربه می کنم و مسئولیتم هم بیشتر شده، اما روح من، جان من، فعلا آرام است خدا را شکر. جز چند رفت و آمد گذری احساسات منفی بابت اینکه نمی توانم خیلی کنار امیرعلی باشم فعلا، حال روحم خوب است. نفس می کشم، خوب نگاه می کنم، جزییات قشنگ را به خاطر می سپارم و زندگی می کنم.  گاهی هم از خودم تعجب می کنم.بیشتر از انچه انتظارش را داشتم مقاومت نشان دادم، تحمل کردم. دلم می خواهد تمام این لحظات را، با تمام عطر و رنگ و حسشان، جایی در بهترین قسمت ذهن به خاطر بسپارم. ان وقت هر زمان، هرجا کم آوردم و خسته شدم، فایل خاطرات "دومین بار که مامان شدم"  را بردارم و ورق بزنم. دلم می خوا شرمنده دکتر!!!!...ادامه مطلب
ما را در سایت شرمنده دکتر!!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2mehrnevis0 بازدید : 60 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1402 ساعت: 13:40

فیدیبو را باز کردم، ماراتن ادبیات فرانسه. و کتابی که بریده هاش را زیاد دیده ام، تصاویرش را، دیالوگ هایش را و تعریفش را...  ده یازده سال قبل هم خوانده بودم اما شاید کامل نه... چون این بار که خواندم جدید بود برایم. گاهی به مفاهیم و حرف های قشنگی برمی خوردم، اما فقط قشنگ... اصلا آن چیزی که انتظارش را داشتم نبود. البته می دانم که قطعا هرکس به اندازه فهم خود بهره می برد(دنبال بیت هایی با این مضمون می گردم در سرم، چیزی به ذهنم نمی رسد سر صبحی) اما من لذت نبردم از خواندنش... چرا بقیه اینقدر لذت می برند؟ چرا شاهکار ادبی ست؟ (حالا چون من کیف نکردم نباید بقیه لذت ببرند و شاهکار باشد مثلا شرمنده دکتر!!!!...ادامه مطلب
ما را در سایت شرمنده دکتر!!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2mehrnevis0 بازدید : 64 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 13:24

خودم هم حالم را نمی فهمم...  گیج و سردرگم و البته نگرانم.  برای اولین بار تجربه ی خوبی نداشتم از آن اتفاق هر چند که خداراشکر همه چیز به خیر و سلامتی بود، اما حال من و خصوصا روان و دلم اصلا خوش نبود...  هر صبح با خستگی و درد بلند می شدم و هر غروب غم تمام عالم می نشست روی دلی که انگار کلی زخم خورده بود.  می خندیدم، زندگی می کردم، مادری هم... اما حقیقتا آشوب بودم.  هیچ کس، هیچ کس در آن زمان مرا نفهمید و کنارم نبود.  انگار که آسمان سوراخ شده باشد و نوزاد افتاده باشد بغلشان، زمین هم دهن باز کرده باشد و مرا، تمام مرا بلعیده باشد...  هیچ کس مرا نمی دید انگار.... مراقبم بودند، خیلی زحمت می کشیدند، از نوزاد نگهداری می کردند، غذای خوب و مقوی و کمک زیاد...هنوز شرمنده محبت های ناتمام مادرم هستم...  اما... درد من عمیق تر از این حرفها بود... هزار بار خداراشکر که دغدغه نگهداری و کمک گرفتن نداشتم و با این حال باز حال روحیم چنین بود.  هیچکس مرا نمی فهمید... اندوه درونم را... دلم میخواست یکی فقط گوش باشد و من بگویم زهرای الان چه حسی دارد...  چه می کشد! چه کشیده در آن ساعات پر استرس بیمارستان.  گوشی نبود اما... همه می خواستند من فقط شاکر باشم بابت داشتن چنین لحظاتی و حق هم داشتند...  چون هیچکدام "من"  نبودند.  حالا که قرار است دوباره آن روزها تکرار شود، این است حال من...  گیج و سردرگم و نگران و ترسان  نکند این دفعه حال بدتری داشته باشم؟  نکند فلانی مراعات حالم را نکند و نفهمد مرا؟  پسر بزرگه را چه کنم؟ نکند برای هیچکدامشان کافی نباشم؟  کلی حرف در ذهنم دارم که به اطرافیانم بگویم...  کلی توصیه و نص شرمنده دکتر!!!!...ادامه مطلب
ما را در سایت شرمنده دکتر!!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2mehrnevis0 بازدید : 63 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 13:24